مادرانه

برای شما هم پیش اومده آیا؟

برق و خاموش کردی با فلاکت نشستی رو زمین و بالش گذاشتی تو گودی کمرت و تشکش و گذاشتی رو پات و خوابوندیش رو پا پتوش رو هم انداختی روش تا میای تکونش بدی خیلی راحت میگه " ماما آب " ..... یعنی دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!!!!!!

یا اینکه :
کلی دنبالش دویدی تا لباس تنش کنی و بعد با کلی عجله خودت رو حاضر کردی داری کفش خودت را پا می‌کنی و همه چی برای بیرون رفتن مهیاست که یهو فرزند دلبندت پی پی میکنه ... زمستان هم هست. خودت ... بچه ... کلی لباس که به تن دارید ...... یعنی دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!!!!!!

یا اینکه :
دیر شده و باید جایی باشی اما بچه هوس قایم موشک بازی تو آسانسور میکنه و بیرون نمیاد

وقتی بغلت رو باز میکنی بچت بپره تو بغلت، ولی اون راهشو کج میکنه

وقتی که کله سحر انگشت تو چشمت میکنه و ازت میخواد که تو هم بیدار شی

وقتی پدر بچه نیست و بعد از خرید خودت و بچه و کلیدت رو هم گم کردی و توی شهر جایی رو نداری که بری و باید چندین ساعت با بچه کنار خیابون بشینی

وقتی دستشویی هستی و بچه ات احساس تنهایی کرده و جلوی در با سوز گریه می کنه و جیغ می زنه

دو ساعت داری تلاش میکنی بخوابونیشون و همین که میای خودتم یه چرت بزنی تلفن زنگ میزنه و یکی از پرچونه ترین دوستهات پشت خطه

جعبه دستمال کاغذی که درست همان وقتی که بچه دارد تف میکند، خالی است

وقتی یه چیز خفن درست کردی و بچه ت لب نمیزنه

وقتی آدم حسابت نمیکنه و هر چی میگی و خودت را میکشی کار خودش را میکنه

وقتی سرما خورده دماغ آویزونش رو با تو پاک میکنه

و به همه اینها اضافه کنید چشم غره های یک عدد پدر دلسوز رو که واقعا بد جوری رو اعصاب مادره... یعنی دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!!!!!!

 

این روزها، این روزهای مادرانگی، دلم می‌خواهد همه چیز کمی آهسته‌تر رخ بدهد، تا من بتوانم همه‌اش را در یک نفس حبس کنم. یک نفس عمیــــــــــــــــــــق!


تاریخ : 05 خرداد 1393 - 04:17 | توسط : مامان مریم و آرمان جون | بازدید : 2008 | موضوع : وبلاگ | 11 نظر

  • همه چیز هائی که گفتید درسته و ادم میخواد سرش و به ستون بتونی بکوبه
    ولی پدر بیچاره چی از اونم میگفتید تا یه کمی اونم درک کرده بودید یعنی پدر هیچ یعنی آلولو این دیگه بی انصافیه
    خدایا من سرم رو به چی بکوبم .اگه چیزی پیدا کردید لطفا بگید
  • خيلي قشنگ وجالب بود هر كدومش رو كه ميخوندم اينقدر خنديدم كه اشكم در اومد خدا بگم چكارتون بكنه
    نكن با ما اين كارو
    ولي آره بيشتر چيزاش واسه من اتفاق افتاده خيلي حس بديه
    نداشتن كليد،پي پي،تموم شدن دستمال،،دشتشويي،پاك كردن دهنش با لباس آدم، زنگ تلفن،چش غره باباش... در كل جالب بود


    راستي شما گاه گدار ميريد وبلاگ قبلي حلما نظر ميذاري ما ديگه اونجا نيستيم كه...
    به همين آدرس كه كامنت كذاشتم سر بزن عزيزم
    اون وبلاگ قبلي رو از ليست دوستانتون خارج كنيد
    دردونه هاتو از طرف من ببوس
  • خیلی جالب بود میناجون
    با خوندنشون کلی خندیدم و اتفاقا چندتایش واسم اتفاق افتاده
    ممنون بابت پست زیباتون
  • خیلی جالب بود مامانی دستت درد نکنه...
    واقعا بعضی وقتا این چیزا پیش میاد و آدم و دیوونه میکنه..
    بوووووووووس
  • خیلی جالب بود دست شما درد نکنه واقعا درد دل مادر را را نوشتیدولی همه اینها در جای خودش عصبانی کننده هستندولی وقتی بعد ها به آن فکر میکنیم جالب وخنده داره.
  • حرف دل مامانا رو زدی مامانی جون دقیقا همه این اتفاقا برای ما افتاده خیلی عالی ود ممنون.
  • جالب بود و کلی خندیم مخصوصا تلفن برات زنگ میخوره و ادم پر چونه یاد خودم افتادم زمانی که بهت زنگ میزنم.
  • دقیقا خیلی جالب بود مثل اینکه همه هم دردیم عزیزم .تا باشه از این دردا
  • سلام خاله گلم شما فکرکردین همه چی مفتیه ؟ وقتی میگن بهشت زیرپای مادران هست به همین راحتی نیست بایداینقده تحمل داداشته باشی تا به این وعده برسی
    قربون تموم مامانای مهربون میبوسمت خاله مهربونم
  • من فکر می کردم تو این موردا استثنا هستم ولی از اینکه می بینم تنها نیستم ،خوشحالم
    راستی پست جدید گذاشتم به ما سر بزنید لطفا/
    می بوسمت ،بچه های گلتم از طرف من ببوس
  • سلام خیلی باحال بود! بیایید با هم سرمون رو بکوبیم به دیوار!!!
    ولی من یه مورد رو زرنگی میکنم!! وقتی بچه ها خوابن تلفن رو از پریز در میارم!!!خخخخخخ

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی