پسر گلم یه سری از عکسهاتو تو گوشی باباجونی و عزیز پیدا کردم.که خیلی خوشحال شدم وزود برای خودم بلوتوث کردم.
آریا چقدر کوچولو بود!
آرمان جان تا این لحظه 13 سال و 10 ماه و 7 روز سن دارد
پسر گلم یه سری از عکسهاتو تو گوشی باباجونی و عزیز پیدا کردم.که خیلی خوشحال شدم وزود برای خودم بلوتوث کردم.
آریا چقدر کوچولو بود!
دوشنبه گذشته رفتتیم نمایشگاه بین المللی کتاب .وتو رفتی تو غرفه کودکان کلی بازی کردی و چیزهای جالب دیدی .نقاشی کردی.ومن چندتا کتاب برات خریدم که خیلی دوستشون داری وهر شب میاری و میگی مامان برام بخون.
در حال بستنی خوردن
از اونجایی که تو نمایشگاه تعداد زیادی آتش نشانی بود و تو عاشق ماشینهای آتش نشانی بودی چند تا عکس گرفتیم ازت.
اینم نقاشی آقا آرمان
این تقویم ها رو هم مامانی امیر کیان جون زحمت کشیدن و طراحی کردن.ممنونیم از لطفشون.
امروز پنجشنبه مورخ 93/2/4 چند تا از مامانای نی نی پیجی تو تهران یه اردوی کوچولو ترتیب دادیم تا هم خودمون هم نی نی ها همدیگر و از نزدیک ملاقات کنیم.و همه منتظر رسیدن اون لحظه بودیم.
آرمان هم دوست داشت یه هدیه های کوچولویی به دوستای گلش بده تا از اون به یادگار داشته باشن.این هدیه هر چند از نظر مالی ارزش چندانی نداشت ولی با یه دنیا عشق و علاقه همراه بود.
حرکت بسوی موزه هفت چنار آغاز شد وآرمان هم بی قراره رسیدن.تو راه هر پارکی که می دید می گفت مامان این پارکه دیگه پس بچه ها کجان؟
بالاخره رسیدیم و لحظه دیدار لحظه با شکوهی بود. سلوا جون با مامانش و امیر ارشای گل هم با مامانش زودتر از ما رسیده بودن. بعد هم اشکان گل با مامانی و بابایی مهربونش به جمع ما پیوستن.هرچند ما اومدن دوستان دیگری و هم انتظار می کشیدیم ولی متاسفانه نشد.
عکسهای داخل کیفیت پایین تری دارن بخاطر نبودن نور مناسب ولی خالی از لطف نیست.آرمان که اینقدر ذوق زده بود که همش اینور و اونور میدوید.
امیر ارشای ناز هم که خواب بعد از ظهرش بهم ریخته بود بهونه پستونکشو میگرفت.
هر کاری می کردیم نمیتونستیم شما 4 تا جوجو رو یه جا نگه داریم و یه عکس درست حسابی ازتون بگیریم. همش یکی تون کم بودین.
هدیه هر کدوم از دوستاتو که می دادی دوست داشتی خودت نقاشی هارو نشونشون بدی.
تا بالاخره با چند تا شکلات جادویی تونستیم شما رو یه جا مشغول کنیم.
بله این بود کل ماجرای این روز به یاد موندنی که واقعا به همه ما خیلی خوش گذشت و جای همه دوستامونو خالی کردیم.
اینقد خسته شده بودی که بر گشتنی تو ماشین خوابت برد.وقتی اومدیم خونه و بیدار شدی گفتی مامان بازم بریم پیش امیرارشا !
به امید دیدار دوباره............
جمعه گذشته رفتیم پارک قیطریه کلی بهت خوش گذشت و حسابی بازی کردی.تاب و سر سره ،و بعد هم با اسکوتر خودت بازی کردی. دیگه اینقد خسته بودی که بر گشتنی تو ماشین خوابت برد.
شکار لحظه ، در حال عطسه کردن
اینجا هر چی بهت می گفتم اخم کن تا ازت عکس بگیرم با جدیت تمام اخم میکردی به محض فلش زدن دوربین خنده ت میگرفت.....
مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی